Friday, December 26, 2014

جنایات شاهپرستان در 21 آذر 1325 در مرند- خاطرات عبد الحسین محمدی گرگری ترور و وحشت در مرند دو سه روز بعد از این واقعه(21 آذر) برف سنگینی بر زمین نشسته بود. فراریان با پای پیاده و یا سواره به طرف جلفا در حرکت بودند. عبی(عبدالحسین محمدی علمداری- نگارنده) همراه یکی از اقوامش برای آوردن چند راس گوسفند از دهی واقع در اطراف مرند با کامیونی که فراریان را به جلفا آورده بود به طرف مرند حرکت کرد در بین راه دو تفنگچی سلطنت طلب همراه مردی که دستهایش را از پشت بسته بودند سوار کامیون شدند. مرد دست بسته مرتبا به تفنگچی ها می گفت: من برای اینکه به دست امنیه های شاه نیفتم به ده شما پناهنده شدم ولی شما مرا اسیر کردید. مرا آزاد کنید تا به دست امنیه های شاه نیفتم. او هر چه می گفت مورد قبول واقع نمی شد. او نمی دانست که امنیه ها از ترسشان به این زودیها وارد مرند نمی شوند ولی هستند کسانی که تحت پوشش همشهری مخوف تر از امنیه ها بوده و به یک چشم به هم زدن می توانند جانش را بستانند و نیز او نمی دانست که اسیر کردن و کشتن برای بعضی ها یک نوع تفریح و بازی است. وقتی کامیون به مرند رسید یکی از تفنگچی ها داد زد فلانی را دستگیر کرده و آورده ایم. افراد مسلح دیگری بلا فاصله خود را به کامیون رساندند. مرد اسیر را به نزدیکی در کامیون کشاندند. وقتی او با تفنگهایی مواجه شد که به سوی او نشانه رفته شده بودند اصلا نلرزید و وحشت نکرد. همانطور ایستاده ماند. به سوی جلادانش نگریست که همانند سگهایی مراقب او بودند، در این هنگام فریاد زد: همشهریان بی غیرت بزنید مرا تا دلتان خنک شود من که به شما بدی نکرده ام! وقتی او را با تیپا از کامیون به بیرون پرتاب کردند دژخیمان بدنش را با گلوله های تفنگ سوراخ سوراخ کردند و پیکر بی جانش را که غرق در خون بود نقش زمین گردید. چه بی رحمند جلادان به همین سبب گفته اند دقت کنید به چنگ دژخیم نیفتید و الا آدمخواران بی رحمند. عبی همراه با سایر مسافران از کامیون پیاده شده. تمام اعضای بدنش از ترس می لرزید. همه با وحشت، مات و مبهوت به جنازه نگاه می کردند. آن بخت برگشته به ده آن تفنگچی ها پناه آورده بود ولی آنها او را دستگیر کرده و به آدمهائی بی رحم تر از خود سپردند تا بدن او را با گلوله های سربین پر کنند مردم به موجوداتی که لحظه به لحظه رعب و وحشت می آفریدند با نفرت درونی می نگریستند. عبی در ذهن خود می گفت: وقتی دو حیوان مانند دو سگ با یکدیگر گلاویز می گردند پس از شکست یکی دیگری به او رخصت فرار می دهد ولی انسان این اشرف مخلوقات به پناهنده خود و به کسی که تسلیم و اسیر او شده رحم نکرده و تا جانش را نگیرد دست از سرش بر نمی دارد. عبی شب را در قهوه خانه ای مشرف به خیابان اصلی گذراند. گاه گاهی صدای گلوله ها و متعاقب آن صدای ناله جانسوزی شنیده می شد. عبی آن شب تا صبح چشم بر هم نگذاشت. هنگام سپیده دم سکوتی سراسر شهر را فرا گرفت. گویی آدمکشان از کشتن خسته شده و به خواب فرو رفته بودند. وقتی خورشید از پس ابرهای غمبار نمایان گردید عبی به همراه همسفرش از قهوه خانه بیرون آمد. در این هنگام پیکرهای انسانهایی را مشاهده نمود که به هنگام فرار از تبریز به طرف مرز شوروی گرفتار سلطنت طلبهای گراز گونه مرند شده بودند. باد سردی از طرف کوههای میشو و پیام بر مرند خون آلود می وزید. این باد بوی باروت و بوی خون را به مشام می رساند. برای عبی که در این کوچه ها راه می رفت دیدن، نفس کشیدن،اندیشیدن و حتی راه رفتن بسیار دشوار بود. از مشاهده تفنگچی های جاهلی که با ارتکاب به جنایات مغرورانه تر از پیش در کوچه ها حرکت می کردند در ذهن دهشت زده عبی غلیانی ایجاد می کرد. حالا که به گذشته و آن روزها باز می گردد نقش آدمهائی را که بی مهابا و بدون مجوز قانونی آدم می کشتند تا زنجیر استبداد غارت استعمارگران خارجی را سی دو سال دیگر بر گردن ملت قهرمان ایران محکم نگه دارند درک می کند. او در ذهن خود می گفت: وقتی اعمال حیاتی ساده و ضروری انسان، از حدود و شکل طبیعی خویش خارج شود، او وحشت می آفریند. آنهائیکه نعش شان در کنار خیابان اصلی مرند افتاده بود ثمره این وحشت را که توسط همنوع و هم وطنانشان ایجاد شده بود و معصومانه چشیده بودند. در برنامه مجازات این سلطنت طلبهای ابن الوقت و جاهل، گناهکار و بیگناه مطرح نبود. آنها برای خوش خدمتی به شاه تصمیم گرفته بودند هر که را فرار می کند بکشند. آنها تصور می کردند که هر چه مقتولین شان بیشتر باشد مقبولیت بیشتری در نزد شاه پیدا می کنند و افتخارش هم برایشان بیشتر است. برای کسب این افتخار هیچ چیز ضروری نبود تنها ده ها گلوله لازم بود تا دهها انسان در خاک و خون بغلتند. این جانوران سلطنت طلب درنده خوی، به بیماری جنون آدم کشی دچار بودند. این کشت و کشتار بی رحمانه نشان می داد اصول سیاست شاه و اربابان او، بیش از پیش، سفاکانه خواهد بود، اجرای این سیاست در تمام مدت سلطنت او، در همه جای ایران، بویژه در آذربایجان، خود را به خوبی نشان داد. اجرای سیاست بکش تا بمانی نه تنها در آذربایجان که دارای فرهنگ غنی چندین هزار ساله است بلکه در میان اقوام وحشی و فاقد تمدن نیز منتهی وقاحت و بی شرمی بود...(محمدی علمداری، عبدالحسین، خاطرات یک روستائی از روستا تا وزاتخانه،ناشر:مولف، تهران،1382 صص86-88)

No comments:

Post a Comment